برف هنگامه کرده بود.سوز و سرما بیشتر شده بود.برف تاج خروسی می بارید.صدای زوزه هر لحظه بیشتر میشد.کمی دورتر یک درخت زبان گنجشک پیدا بود.برگ هایش ریخته بود به جز چند تا و باد شاخه هایش را بی امان تکان میداد.یک چاله پای درخت قرار داشت.یک لانه ی خالی کلاغ هم بالای درخت بود.صدا از آنجا می آمد.برف سفت و سخت شده بود.درون چاله یک پسر بچه و یک سگ افتاده بودند.برف مانند پتو رویشان افتاده بود.بی حرکت بودند و فقط ناله می کردند.
این من هستم.
خواندن قوانین و مقررات چالش و شروع چالش
اینجا
۱-بزرگتر هارا غنیمت می شمارم و به همه احترام میگذارم.
۲-امیدوار وپرحرف و کمی زود رنج و شوخ طبع و عاشق.
۳-عاشق کتاب و فیلم و کتاب باز.
۴-از تاریکی و جمعیت میترسم.
دعوت میکنم از:
فاطمه الف.
غریبه آشنا A
عاشق خدا
آرتمیس
رفقآ آقای هاتف که برگزار کننده ی این چالش هستن پیغامی رو گفتن که برسونم بهتون:
حتما برید آدرس بلاگفای ایشون و بگین شرکت کردین.(زیر همون پستی که لینک کردم.) منتهی نیازی نیست آدرس بذارین. برای آدرس کافیه بگین که بیانی هستین بعد آدرستون رو توی کامنت براشون اینجوری بنویسین.
مثلا آدرستون اگر http://nastrn82.blog.ir/ هست بنویسین
ما بلاگی (یا بیانی) هستیم و وبمون اینه :nastrn82
دیگه بقیشو خودشون درست میکنن :))
و اینکه بخاطر همین محدودیت بلاگفا ، قرار بر این هست که آدرس بیانی ها اینجا گذاشته بشه:
کلیک
لطفا هر کسی که شرکت کرده این چند بند رو زیر پستش عنوان کنه.
چالش جایزه داره و کسی که این کار ها رو انجام نده ممکنه عقب بمونه❤
بر گرفته شده از zary3831.blog.ir
همگی شال و کلاه کردیم.برف را می کوبیدیم و پیش می رفتیم.برف توک توک می آمد.جاده از برف پوشیده شده بود.فقط جیپ آقا ساسان بود که می تاخت و می رفت.بی مرام نگفت خرتان به چند.بالای سرمان چند پرستو پر کشیدند.درمانده ها از سرما نمی دانستند کجا بروند.می خواستیم بالای کوه برویم.وقتی بر می آمد جای سوزن انداختن نبود.همه برای برف بازی یه آنجا می آمدند.آدم برفی می ساختند،برف بازی می کردند،خودشان را سرمی دادند.یه مش رجبی بود آنجا که قهوه خانه داشت.خوراکی و نوشیدنی های خوبی دارد.برف داشت زیاد می شد.باید زودتر به قهوه خانه می رسیدیم.نمی دانم صدای زوزه ی باد بود که آمد یاگرگ.
پی نوشت:به نظرتان گرگ بود یا باد؟
بلاگفا جدیدا خراب شده.الان دیگه ارتباطمان با دوستان بلاگفاییقطع شده.
اگه شماهم دوستان بلاگفایی دارید،اسم و آدرسشان را در بخش نظرات بگذارید.این طوری میتانیم با آنها ارتباط برقرار کنیم.
وقت باهم بودن است.
به امید درست شدن بلاگفا.
۱-چه شد که به دنیای وبلاگ ها آمدی؟از قدیما دوست داشتم یه وبلاگ بزنم اما نمیدانستم چه طور.پس از سال ها خواستم یه وبلاگ رو دنبال کنم.بعدش با هر زحمتی شد دنبالش کردم و وارد شدم.
۲-هدفت از نوشتن وبلاگ چه بوده و هست؟دربارهی زندگی،روزمرگی،نوشتن و کتاب.
۳-به نظرت چرا باید وبلاگ نوشت؟برای یاد دادن و استفاده از تجربیات دیگران،به علاوه به دور از هیاهوی فضای مجازیه.
۴-به نظرت یه وبلاگ ایده ال چه مشخصاتی باید داشته باشه؟اصلا باید مشخصاتی داشته باشه؟محتوای خوبی بزاره.مثل آموزش،طنز،داستان،خاطره و.
۵-وبلاگ هایی که بوی کتاب بدهند،حرف های درست بزنند.
۶-نظرت راجبه سرویس دهی وبلاگ ها چیه؟وبرای بهتر شدنشان چه پیشنهاد های داری؟خوبه به نظرم.فقط این صندوق بیان درستشه خوبه.
۷.نظرت راجب محیط وبلاگ نویسی افراد چیه؟و برای بهتر شدنشان چه پیشنهاد هایی داری؟خوبه،بد نیست.فقط زیادی غره نشه خوبه.
.۸-ویژگی دیگه ایاز بلاگرای دیگه سراغ داری که بخوای اونو داشته باشی؟نه.گمان نکنم.
۹-چند تا از لبخند هایی که در بلاگ و سرویس های دیگه دارین که با ما درمیان بگذارید؟زیاد هست.مثلا خوب بد جلفه فاطمه الف،یا نذری:).یا مشاعره های الکی شاد.
۱۰-بدون تعارف ترین حرفتان با وبلاگ نویس ها چیه؟چیزی که هست بخواین بگین ما نپرسیده باشیم؟خیلی خوبین شما.سربازتانمفقط تو ذوق کسی نزنیم.خیلی عادت بدیه.لطفا کسی رو پشیمان نکنید.
دیگر آهنگ های با محتوا کم پیدا شدن.دیگر معلوم نیست خواننده ها چه می گویند.فقط آهنگ فله ای می خوانند
هدف موسیقی هنر است نه پولخیلی از آنها یادشان رفته استبیایید ماهمگوش جان بسپاریم به استاد شجریان.
تا این نوع موسیقی با ارزش از بین نرود.
shajarian-fans.blog.ir
کار بارزشی است.به امید حمایت تمام شما عزیزان
پاییز فصل عوض شدن زمین است.فصل این است که درختان از زلف های زیبایشان بگذرند و بگذارند پاییز آن را اصلاح کند.وقت غارغار کردن کلاغ هاست.فصل این است که هوا منچستری شود.وقت اش است که آفتاب کم تر در آسمان بماند.فصل خیس شدن زمین است.فصل خش خش برگهاست.زمانش رسیده که پرنده گان بر روی درختان بی برگ و کابل ها برق به ایستند.فصل عوض شدن هاست.
پاییزتان پیروز☔.
از پنجره نگاهی به بیرون انداختم.به غیر از برف و چند درخت کهن سال چیزی به چشم نمی خورد.بالای شیروانی چندین قندیل بسته است که شلپ شلپ می کنند.آب از سوی ناودان به سوی برف ها جاری است و قطرات آب جوی کوچکی میان برف ها راه انداخته اند.خورشید جای کمی میان ابرها باز کرده باز است گفتم:عذر میخوام جناب پیر کوهی.الان حلش می کنم.سپس چندین تمرین ریاضی از آن سوزاننده ها نوشتم و گفتم بعد از حل کردن اینها ۲بار از بالای درس سوم جغرافیا بنویسید.آقای پیر کوهی احسنتی گفت و رفت و دانش آموزان ناله ای کردند.گفتم:نوشتن آنها برای بعد.این زنگ به بیرون میرویم.آفتاب به ما چشمک می زند
باد سردی می وزد.برف از همه جا می بارد.آسمان شبیه خاکستر چوب شده.آب رودخانه یخ زده.فقط صدای زوزهی باد و صدای کلاغ هایی می آید که بالای درخت های بی برگ غارغار می کنند.دود از دودکش های خانه های آبادی روبه آسمان روان است.فضای مدرسه بسیار آرام است.کسی درون حیاط مدرسه نیست جز مش قربان بابا مدرسه.باخودش می گوید:امان از دست این بچه ها هرچی آشغال خوارکی هاشان رو توی حیاط میریزن.آخرحق دارد،سن و سالی ازش گذشته است.پشت در دفتر آقای پیر کوهی ناظم پسرکی را یه لنگه پا نگه داشته واورا سرزنش می کند.در اتاقی دیگر که کلاس است صدای زمزمه ی بچه ها می آید که می گویند:ننوشتیم،ننوشتیم.جواب آقا معلم را چه بدهیم؟.دستگیره در بسیار سرداست.با باز شدن در زمزمه بچه ها جایش را به یک سلام همه گانی داد.از قیافه بچه ها معلوم بود که کسی جز علی مبصر کلاس انشا ننوشته است.چند نفر هم با کاغذ دفتر کشتی می گرفتند بلکم متن خوبی بنویسند.حق داشتند.سالی یک شب بیشتر یلدا نبود.آنهاهم بادیدن فامیل هایشان،شب نشینی،غزلیات حافظ،و خوردن آجیل و انار به کلی انشا را از یاد برده بودند.این بود که از خیر انشا گذشتم و گفتم:این زنگ بی کاری است.
پی نوشت:زنگ دوم چه باشه؟
صبح روز بعد از در داخلی بیمارستان بیرون رفتیم.درحیاط دراز بیمارستان که کنار جدول هایش کاج کاشته بودند، به راه افتادیم.دکتر دوتا عصا به من داد تا زمانی که پایم جوش بخورد، زیر بغل هایم بگذارم.آقای ناظم گفت:_چه حیاط قشنگی داره اینجا.مکثی کرد و ادامه داد:_حالا چه کار بکنیمان؟ گفتم:_فکر کنم باید برگردیم، ولی سر راه یه سری به او سیرکه میزنیم.از در خارجی بیمارستان هم بیرون رفتیم.بیمارستان بالای تپه ای قرار داشت که جاده ای پیچ در پیچ و نزدیکی های همان سیرک واقع شده بود.به سر جاده که رسیدیم آقای ناظم تاکسی ای گرفت.حدود ده دقیقه بعد به دم در سیرک رسیدیم.چادر سیرک در وسط شهر بازی بزرگی بود.درهای آنجا به شکل دروازه های بلندی بودند که دورشان شاخه های درخت مو پیچده بود.در آنجا پر بود از برگ های خشک شده ی درخت مو.آقای ناظم گفت:_تعطیله به نظرت؟ گفتم نه. و به آدم هایی که نزدیک چادر بودند اشاره کردم.داشتند تمرین شعبده بازی میکردند یکی از آنها جمیله بود.و ادامه دادم:_اونجام نوشته به مدت یک هفته ساعت هشت و بیست و پنج دقیقه شب، اجرا دارن.و به کاغذ افتاحیه ای که دستم بود اشاره کردم.آقای ناظم صورتش را خاراند و گفت:_فکر کنم باید تا ساعت ۸و ۲۵دقیقه شب، خودمانه سرگرم کنیم.و با خنده روبه کوه روبه روی شهربازی نگاه کرد.با نگرانی:_حتی فکرشم نکو!آقای ناظم ابروانش را بالا برد و گفت:_دارم قشنگ و نازار۱ فکرشه مکنم!
پی نوشت:_۱_نازار در کردی به معنای نازنین و قشنگ و زیبا و. است.نون
این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.
زکات علم، نشر آن است. هر
وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.
همچنین
وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق
بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.
این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.
مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!
اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.
همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.
برگی از خاطرات جهان پهلوان تختی واقعا مرد بود
از حموم عمومی در اومدیم و نم نم بارون میزد ، خانومی جوون و محجبه بساط لیف و جوراب و . جلوش پهن بود ، دوستم رفت جلو و آروم سلام کرد و نصفه بیشتره لیف و جوراباشو خرید . تعجب کردم و پرسیدم : داداش واسه کی میخری ؟ما که تازه از حموم در اومدیم ، اونم اینهمه !!!گفت : تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو در میاره ، وگرنه میتونست الآن تو یه بغل نرم و یه جا گرم تن فروشی و فاحشگی کنه !!!پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه ، برگشت تو حموم و صدا زد :نصرت اینارو بزار دم دست مردم و بگو صلواتیه
به نام خدا
کباب غاز
محمد علی جمال زاده
زد و ترفیع رتبه به اسم من درآمد. فورن مسالهى مهمانی و قرار با رفقا را با عیالم که بهتازگی با هم عروسی کرده بودیم در میان گذاشتم. گفت تو شیرینی عروسی هم به دوستانت ندادهای و باید در این موقع درست جلوشان درآیی. ولی چیزی که هست چون ظرف و کارد و چنگال برای دوازده نفر بیشتر نداریم یا باید باز یک دست دیگر خرید و یا باید عدهى مهمان بیشتر از یازده نفر نباشد که با خودت بشود دوازده نفر.
گفتم خودت بهتر میدانی که در این شب عیدی مالیه از چه قرار است و بودجه ابدن اجازهی خریدن خرت و پرت تازه نمیدهد و دوستان هم از بیست و سه چهار نفر کمتر نمیشوند.
گفت یک بر نرهخر گردنکلفت را که نمیشود وعده گرفت. تنها همان رتبههای بالا را وعده بگیر و مابقی را نقدن خط بکش و بگذار سماق بمکند.
گفتم ایبابا، خدا را خوش نمیآید. این بدبختها سال آزگار یکبار برایشان چنین پایی میافتد و شکمها را مدتی است صابون زدهاند که کبابغاز بخورند و ساعتشماری میکنند. اگر از زیرش در بروم چشمم را در خواهند آورد و حالا که خودمانیم، حق هم دارند. چطور است از منزل یکی از دوستان و آشنایان یکدست دیگر ظرف و لوازم عاریه بگیریم؟
با اوقات تلخ گت این خیال را از سرت بیرون کن که محال است در میهمانی اول بعد از عروسی بگذارم از کسی چیز عاریه وارد این خانه بشود؛ مگر نمیدانی که شکوم ندارد و بچهی اول میمیرد؟
گفتم پس چارهای نیست جز اینکه دو روز مهمانی بدهیم. یک روز یکدسته بیایند و بخورند و فردای آن روز دستهی دیگر. عیالم با این ترتیب موافقت کرد و بنا شد روز دوم عید نوروز دستهی اول و روز سوم دستهی دوم بیایند.
اینک روز دوم عید است و تدارک پذیرایی از هرجهت دیده شده است. علاوه بر غاز معهود، آش جو اعلا و کباب برهی ممتاز و دو رنگ پلو و چندجور خورش با تمام مخلفات رو به راه شده است. در تختخواب گرم و نرم و تازهای که از جملهی اسباب جهاز خانم است لم داده و به تفریح تمام مشغول خواندن حکایتهای بینظیر صادق هدایت بودم. درست کیفور شده بودم که عیالم وارد شد و گفت جوان دیلاقی مصطفىنام آمده میگوید پسرعموی تنی تو است و برای عید مبارکی شرفیاب شده است.
مصطفی پسرعموی دختردایی خالهی مادرم میشد. جوانی به سن بیست و پنج یا بیست و شش. لات و لوت و آسمان جل و بیدست و پا و پخمه و گاگول و تا بخواهی بدریخت و بدقواره. هروقت میخواست حرفی بزند، رنگ میگذاشت و رنگ برمیداشت و مثل اینکه دسته هاون برنجی در گلویش گیر کرده باشد دهنش باز میماند و به خرخر میافتاد. الحمدالله سالی یک مرتبه بیشتر از زیارت جمالش مسرور و مشعوف نمیشدم.
به زنم گفتم تو را به خدا بگو فلانی هنوز از خواب بیدار نشده و شر این غول بیشاخ و دم را از سر ما بکن و بگذار برود لای دست بابای علیهالرحمهاش.
گفت به من دخلی ندارد! مال بد بیخ ریش صاحبش. ماشاءالله هفت قرآن به میان پسرعموی دستهدیزی خودت است. هرگلی هست به سر خودت بزن. من اساسن شرط کردهام با قوم و خویشهای ددری تو هیچ سر و کاری نداشته باشم؛ آنهم با چنین لندهور الدنگی.
دیدم چارهای نیست و خدا را هم خوش نمیآید این بیچاره که لابد از راه دور و دراز با شکم گرسنه و پای به امید چند ریال عیدی آمده ناامید کنم. پیش خودم گفتم چنین روز مبارکی صلهى ارحام نکنی کی خواهی کرد؟ لذا صدایش کردم، سرش را خم کرده وارد شد. دیدم ماشاءالله چشم بد دور آقا واترقیدهاند. قدش درازتر و پک و پوزش کریهتر شده است. گردنش مثل گردن همان غاز مادرمردهای که در همان ساعت در دیگ مشغول کباب شدن بود سر از یقهی چرکین بیرون دوانده بود و اگرچه به حساب خودش ریش تراشیده بود، اما پشمهای زرد و سرخ و خرمایی به بلندی یک انگشت از لابلای یقهی پیراهن، سر به در آورده و مثل کزمهایی که به مارچوبهی گندیده افتاده باشند در پیرامون گردن و گلو در جنبش و اهتزاز بودند. از توصیف لباسش بهتر است بگذرم، ولی همینقدر میدانم که سر زانوهای شلوارش_ که از بس شسته شده بودند بهقدر یک وجب خورد رفته بود_ چنان باد کرده بود که راستیراستی تصور کردم دو رأس هندوانه از جایی کش رفته و در آنجا مخفی کرده است.
مشغول تماشا و ورانداز این مخلوق کمیاب و شیء عجیب بودم که عیالم هراسان وارد شده گفت خاک به سرم مرد حسابی، اگر ما امروز این غاز را برای مهمانهای امروز بیاوریم، برای مهمانهای فردا از کجا غاز خواهی آورد؟ تو که یک غاز بیشتر نیاوردهای و به همهی دوستانت هم وعدهی کباب غاز دادهای!
دیدم حرف حسابی است و بدغفلتی شده. گفتم آیا نمیشود نصف غاز را امروز و نصف دیگرش را فردا سر میز آورد؟
گفت مگر میخواهی آبروی خودت را بریزی؟ هرگز دیده نشده که نصف غاز سر سفره بیاورند. تمام حسن کباب غاز به این است که دستنخورده و سر به مهر روی میز بیاید.
حقا که حرف منطقی بود و هیچ برو برگرد نداشت. در دم ملتفت وخامت امر گردیده و پس از مدتی اندیشه و استشاره، چارهی منحصر به فرد را در این دیدم که هرطور شده تا زود است یک غاز دیگر دست و پا کنیم. به خود گفتم این مصطفی گرچه زیاد کودن و بینهایت چلمن است، ولی پیدا کردن یک غاز در شهر بزرگی مثل تهران، کشف آمریکا و شکستن گردن رستم که نیست؛ لابد اینقدرها از دستش ساخته است. به او خطاب کرده گفتم: مصطفی جان لابد ملتفت شدهای مطلب از چه قرار است. سر نازنینت را بنازم. میخواهم نشان بدهی که چند مرده حلاجی و از زیر سنگ هم شده امروز یک عدد غاز خوب و تازه به هر قیمتی شده برای ما پیدا کنی.
مصطفی به عادت معهود، ابتدا مبلغی سرخ و سیاه شد و بالاخره صدایش بریدهبریده مثل صدای قلیانی که آبش را کم و زیاد کنند از نیپیچ حلقوم بیرون آمد و معلوم شد میفرمایند در این روز عید، قید غاز را باید به کلی زد و از این خیال باید منصرف شد، چون که در تمام شهر یک دکان باز نیست.
با حال استیصال پرسیدم پس چه خاکی به سرم بریزم؟ با همان صدا و همان اطوار، آب دهن را فرو برده گفت والله چه عرض کنم! مختارید؛ ولی خوب بود میهمانی را پس میخواندید. گفتم خدا عقلت بدهد یکساعت دیگر مهمانها وارد میشوند؛ چهطور پس بخوانم؟ گفت خودتان را بزنید به ناخوشی و بگویید طبیب قدغن کرده، از تختخواب پایین نیایید. گفتم همین امروز صبح به چند نفرشان تلفن کردهام چطور بگویم ناخوشم؟ گفت بگویید غاز خریده بودم سگ برده. گفتم تو رفقای مرا نمیشناسی، بچه قنداقی که نیستند بگویم را لولو برد و آنها هم مثل بچهی آدم باور کنند. خواهند گفت جانت بالا بیاید میخواستی یک غاز دیگر بخری و اصلن پاپی میشوند که سگ را بیاور تا حسابش را دستش بدهیم. گفت بسپارید اصلن بگویند آقا منزل تشریف ندارند و به زیارت حضرت معصومه رفتهاند.
دیدم زیاد پرتوبلا میگوید؛ خواستم نوکش را چیده، دمش را روی کولش بگذارم و به امان خدا بسپارم. گفتم مصطفی میدانی چیست؟ عیدی تو را حاضر کردهام. این اسکناس را میگیری و زود میروی که میخواهم هر چه زودتر از قول من و خانم به زنعمو جانم سلام برسانی و بگویی انشاءالله این سال نو به شما مبارک باشد و هزارسال به این سالها برسید.
ولی معلوم بود که فکر و خیال مصطفی جای دیگر است. بدون آنکه اصلن به حرفهای من گوش داده باشد، دنبالهی افکار خود را گرفته، گفت اگر ممکن باشد شیوهای سوار کرد که امروز مهمانها دست به غاز نزنند، میشود همین غاز را فردا از نو گرم کرده دوباره سر سفره آورد.
این حرف که در بادی امر زیاد بیپا و بیمعنی بهنظر میآمد، کمکم وقتی درست آن را در زوایا و خفایای خاطر و مخیله نشخوار کردم، معلوم شد آنقدرها هم نامعقول نیست و نباید زیاد سرسری گرفت. هرچه بیشتر در این باب دقیق شدم یک نوع امیدواری در خود حس نمودم و ستارهی ضعیفی در شبستان تیره و تار درونم درخشیدن گرفت. رفتهرفته سر دماغ آمدم و خندان و شادمان رو به مصطفی نموده گفتم اولین بار است که از تو یک کلمه حرف حسابی میشنوم ولی بهنظرم این گره فقط به دست خودت گشوده خواهد شد. باید خودت مهارت به خرج بدهی که احدی از مهمانان درصدد دستزدن به این غاز برنیاید.
مصطفی هم جانی گرفت و گرچه هنوز درست دستگیرش نشده بود که مقصود من چیست و مهارش را به کدام جانب میخواهم بکشم، آثار شادی در وجناتش نمودار گردید. بر تعارف و خوشزبانی افزوده گفتم چرا نمیآیی بنشینی؟ نزدیکتر بیا. روی این صندلی مخملی پهلوی خودم بنشین. بگو ببینم حال و احوالت چهطور است؟ چهکار میکنی؟ میخواهی برایت شغل و زن مناسبی پیدا کنم؟ چرا گز نمیخوری؟ از این باقلا نوشجان کن که سوقات یزد است.
مصطفی قد دراز و کجومعوش را روی صندلی مخمل جا داد و خواست جویدهجویده از این بروز محبت و دلبستگی غیرمترقبهی هرگز ندیده و نشنیده سپاسگزاری کند، ولی مهلتش نداده گفتم استغفرالله، این حرفها چیست؟ تو برادر کوچک من هستی. اصلن امروز هم نمیگذارم از اینجا بروی. باید میهمان عزیز خودم باشی. یکسال تمام است اینطرفها نیامده بودی. ما را یکسره فراموش کردهای و انگار نه انگار که در این شهر پسرعموئی هم داری. معلوم میشود از مرگ ما بیزاری. الا و لله که امروز باید ناهار را با ما صرف کنی. همین الان هم به خانم میسپارم یکدست از لباسهای شیک خودم هم بدهد بپوشی و نونوار که شدی باید سر میز پهلوی خودم بنشینی. چیزی که هست ملتفت باش وقتی بعد از مقدمات آشجو و کباببره و برنج و خورش، غاز را روی میز آوردند، میگویی ایبابا دستم به دامنتان، دیگر شکم ما جا ندارد. اینقدر خوردهایم که نزدیک است بترکیم. کاه از خودمان نیست، کاهدان که از خودمان است. واقعن حیف است این غاز به این خوبی را سگخور کنیم. از طرف خود و این آقایان استدعای عاجزانه دارم بفرمایید همینطور این دوری را برگردانند به اندرون و اگر خیلی اصرار دارید، ممکن است باز یکی از ایام همین بهار، خدمت رسیده از نو دلی از عزا درآوریم. ولی خدا شاهد است اگر امروز بیشتر از این به ما بخورانید همینجا بستری شده وبال جانت میگردیم. مگر آنکه مرگ ما را خواسته باشید.
آنوقت من هرچه اصرار و تعارف میکنم تو بیشتر امتناع میورزی و به هر شیوهای هست مهمانان دیگر را هم با خودت همراه میکنی.
مصطفی که با دهان باز و گردن دراز حرفهای مرا گوش میداد، پوزخند نمکینی زد؛ یعنی که کشک و پس از مدتی کوککردن دستگاه صدا گفت: "خوب دستگیرم شد. خاطر جمع باشید که از عهده برخواهم آمد."
چندینبار درسش را تکرار کردم تا از بر شد. وقتی مطمئن شدم که خوب خرفهم شده برای تبدیل لباس و آراستن سر و وضع به اتاق دیگرش فرستادم و باز رفتم تو خط مطالعهی حکایات کتاب "سایه روشن".
دو ساعت بعد مهمانها بدون تخلف، تمام و کمال دور میز حلقه زده در صرفکردن صیغهی "بلعت" اهتمام تامی داشتند که ناگهان مصطفی با لباس تازه و جوراب و کراوات ابریشمی ممتاز و پوتین جیر براق و زراق و فتان و خرامان چون طاووس مست وارد شد؛ صورت را تراشیده سوراخ و سمبه و چاله و دستاندازهای آن را با گرد و کرم کاهگلمالی کرده، زلفها را جلا داده، پشمهای زیادی گوش و دماغ و گردن را چیده، هر هفت کرده و معطر و منور و معنعن، گویی یکی از عشاق نامی سینماست که از پرده به در آمده و مجلس ما را به طلعت خود مشرف و مزین نموده باشد. خیلی تعجب کردم که با آن قد دراز چه حقهای بهکار برده که لباس من اینطور قالب بدنش درآمده است. گویی جامهای بود که درزی ازل به قامت زیبای جناب ایشان دوخته است.
آقای مصطفیخان با کمال متانت و دلربایی، تعارفات معمولی را برگزار کرده و با وقار و خونسردی هرچه تمامتر، به جای خود، زیر دست خودم به سر میز قرار گرفت. او را به عنوان یکی از جوانهای فاضل و لایق پایتخت به رفقا معرفی کردم و چون دیدم به خوبی از عهدهی وظایف مقررهی خود برمیآید، قلبن مسرور شدم و در باب آن مسالهی معهود خاطرم داشت بهکلی آسوده میشد.
بهقصد ابراز رضامندی، خود گیلاسی از عرق پر کرده و تعارف کنان گفتم: آقای مصطفیخان از این عرق اصفهان که الکلش کم است یک گیلاس نوشجان بفرمایید.
لبها را غنچه کرده گفت: اگرچه عادت به کنیاک فرانسوی ستارهنشان دارم، ولی حالا که اصرار میفرمایید اطاعت میکنم.اینرا گفته و گیلاس عرق را با یک حرکت مچدست ریخت در چالهی گلو و دوباره گیلاس را به طرف من دراز کرده گفت: عرقش بدطعم نیست. مزهی ودکای مخصوص لنینگراد را دارد که اخیرن شارژ دافر روس چند بطری برای من تعارف فرستاده بود. جای دوستان خالی، خیلی تعریف دارد ولی این عرق اصفهان هم پای کمی از آن ندارد. ایرانی وقتی تشویق دید فرنگی را تو جیبش میگذارد. یک گیلاس دیگر لطفن پر کنید ببینم.
چه دردسر بدهم؟ طولی نکشید که دو ثلث شیشهی عرق بهانضمام مقدار عمدهای از مشروبات دیگر در خمرهی شکم این جوان فاضل و لایق سرازیر شد. محتاج به تذکار نیست که ایشان در خوراک هم سرسوزنی قصور را جایز نمیشمردند. از همهی اینها گذشته، از اثر شراب و کباب چنان قلب ماهیتش شده بود که باور کردنی نیست؛ حالا دیگر چانهاش هم گرم شده و در خوشزبانی و حرافی و شوخی و بذله و لطیفه نوک جمع را چیده و متکلم وحده و مجلسآرای بلامعارض شده است. کلید مشکلگشای عرق، قفل تپق را هم از کلامش برداشته و زبانش چون ذوالفقار از نیام برآمده و شقالقمر میکند.
این آدم بیچشم و رو که از امامزاده داود و حضرت عبدالعظیم قدم آنطرفتر نگذاشته بود، از سرگذشتهای خود در شیکاگو و منچستر و پاریس و شهرهای دیگر از اروپا و آمریکا چیزها حکایت می کرد که چیزی نمانده بود خود من هم بر منکرش لعنت بفرستم. همه گوش شده بودند و ایشان زبان. عجب در این است که فرورفتن لقمههای پیدرپی ابدن جلو صدایش را نمیگرفت. گویی حنجرهاش دو تنبوشه داشت؛ یکی برای بلعیدن لقمه و دیگری برای بیرون دادن حرفهای قلنبه.
به مناسبت صحبت از سیزده عید بنا کرد به خواندن قصیدهای که میگفت همین دیروز ساخته. فریاد و فغان مرحبا و آفرین به آسمان بلند شد. دو نفر از آقایان که خیلی ادعای فضل و کمالشان میشد مقداری از ابیات را دو بار و سه بار مکرر ساختند. یکی از حضار که کبادهی شعر و ادب میکشید چنان محظوظ گردیده بود که جلو رفته جبههی شاعر را بوسیده و گفت "ایوالله؛ حقیقتن استادی" و از تخلص او پرسید. مصطفی به رسم تحقیر، چین به صورت انداخته گفت من تخلص را از زوائد و از جملهی رسوم و عاداتی میدانم که باید متروک گردد، ولی به اصرار مرحوم ادیب پیشاوری که خیلی به من لطف داشتند و در اواخر عمر با بنده مألوف بودند و کاسه و کوزه یکی شده بودیم، کلمهی "استاد" را بر حسب پیشنهاد ایشان اختیار کردم. اما خوش ندارم زیاد استعمال کنم.
همهی حضار یکصدا تصدیق کردند که تخلصی بس بهجاست و واقعن سزاوار حضرت ایشان است.
در آن اثنا صدای زنگ تلفن از سرسرای عمارت بلند شد. آقای استاد رو به نوکر نموده فرمودند: "همقطار احتمال میدهم وزیرداخله باشد و مرا بخواهد. بگویید فلانی حالا سر میز است و بعد خودش تلفن خواهد کرد." ولی معلوم شد نمره غلطی بوده است.
اگر چشمم احیانن تو چشمش میافتاد، با همان زبان بیزبانی نگاه، حقش را کف دستش میگذاشتم. ولی شستش خبردار شده بود و چشمش مثل مرغ سربریده مدام در روی میز از این بشقاب به آن بشقاب میدوید و به کائنات اعتنا نداشت.
حالا آشجو و کباببره و پلو و چلو و مخلفات دیگر صرف شده است و پیشدرآمد کنسرت آروق شروع گردیده و موقع مناسبی است که کباب غاز را بیاورند.
مثل اینکه چشمبهراه کلهی اشپختر باشم دلم میتپد و برای حفظ و حصانت غاز، در دل، فالله خیر حافظن میگویم. خادم را دیدم قاب بر روی دست وارد شد و یکرأس غاز فربه و برشته که هنوز روغن در اطرافش وز میزند در وسط میز گذاشت و ناپدید شد.
ششدانگ حواسم پیش مصطفی است که نکند بوی غاز چنان مستش کند که دامنش از دست برود. ولی خیر، الحمدالله هنوز عقلش به جا و سرش تو حساب است. به محض اینکه چشمش به غاز افتاد رو به مهمانها نموده گفت: آقایان تصدیق بفرمایید که میزبان عزیز ما این یک دم را دیگر خوش نخواند. ایا حالا هم وقت آوردن غاز است؟ من که شخصن تا خرخره خوردهام و اگر سرم را از تنم جدا کنید یک لقمه هم دیگر نمیتوانم بخورم، ولو مائدهی آسمانی باشد. ما که خیال نداریم از اینجا یکراست به مریضخانهی دولتی برویم. معدهی انسان که گاوخونی زندهرود نیست که هرچه تویش بریزی پر نشود. آنگاه نوکر را صدا زده گفت: "بیا همقطار، آقایان خواهش دارند این غاز را برداری و بیبرو برگرد یکسر ببری به اندرون."
مهمانها سخت در محظور گیر کرده و تکلیف خود را نمیدانند. از یکطرف بوی کباب تازه به دماغشان رسیده است و ابدن بی میل نیستند ولو به عنوان مقایسه باشد، لقمهای از آن چشیده، طعم و مزهی غاز را با بره بسنجند. ولی در مقابل تظاهرات شخص شخیصی چون آقای استاد دودل مانده بودند و گرچه چشمهایشان به غاز دوخته شده بود، خواهی نخواهی جز تصدیق حرفهای مصطفی و بله و البته گفتن چارهای نداشتند. دیدم توطئهی ما دارد میماسد. دلم می خواست میتوانستم صدآفرین به مصطفی گفته لب و لوچهی شتریاش را به باد بوسه بگیرم. فکر کردم از آن تاریخ به بعد زیربغلش را بگیرم و برایش کار مناسبی دست و پا کنم، ولی محض حفظ ظاهر و خالی نبودن عریضه، کارد پهن و درازی شبیه به ساطور قصابی به دست گرفته بودم و مانند حضرت ابراهیم که بخواهد اسماعیل را قربانی کند، مدام به غاز علیهالسلام حمله آورده و چنان وانمود میکردم که میخواهم این حیوان بی یار و یاور را از هم بدرم و ضمنن یک دوجین اصرار بود که به شکم آقای استاد میبستم که محض خاطر من هم شده فقط یک لقمه میل بفرمایید که لااقل زحمت آشپز از میان نرود و دماغش نسوزد.
خوشبختانه که قصاب زبان غاز را با کلهاش بریده بود، والا چه چیزها که با آن زبان به من بی حیای دو رو نمیگفت! خلاصه آنکه از من همه اصرار بود و از مصطفی انکار و عاقبت کار به آنجایی کشید که مهمانها هم با او همصدا شدند و دشتهجمعی خواستار بردن غاز و هوادار تمامیت و عدم به آن گردیدند.
کار داشت به دلخواه انجام مییافت که ناگهان از دهنم در رفت که اخر آقایان؛ حیف نیست که از چنین غازی گذشت که شکمش را از آلوی برغان پرکردهاند و منحصرن با کرهی فرنگی سرخ شده است؟ هنوز این کلام از دهن خرد شدهی ما بیرون نجسته بود که مصطفی مثل اینکه غفلتن فنرش در رفته باشد، بیاختیار دست دراز کرد و یک کتف غاز را کنده به نیش کشید و گفت: "حالا که میفرمایید با آلوی برغان پر شده و با کرهی فرنگی سرخش کردهاند، روا نیست بیش از این روی میزبان محترم را زمین انداخت و محض خاطر ایشان هم شده یک لقمهی مختصر میچشیم."
دیگران که منتظر چنین حرفی بودند، فرصت نداده مانند قحطیزدگان به جان غاز افتادند و در یک چشم به هم زدن، گوشت و استخوان غاز مادرمرده مانند گوشت و استخوان شتر قربانی در کمرکش دروازهی حلقوم و کتل و گردنهی یک دوجین شکم و روده، مراحل مضغ و بلع و هضم و تحلیل را پیمود؛ یعنی به زبان خودمانی رندان چنان کلکش را کندند که گویی هرگز غازی سر از بیضه به در نیاورده، قدم به عالم وجود ننهاده بود!
میگویند انسان حیوانی است گوشتخوار، ولی این مخلوقات عجیب گویا استخوانخوار خلق شده بودند. واقعن مثل این بود که هرکدام یک معدهی یدکی هم همراه آورده باشند. هیچ باورکردنی نبود که سر همین میز، آقایان دو ساعت تمام کارد و چنگال بهدست، با یک خروار گوشت و پوست و بقولات و حبوبات، در کشمکش و تلاش بودهاند و ته بشقابها را هم لیسیدهاند. هر دوازدهتن، تمام و کمال و راست و حسابی از سر نو مشغول خوردن شدند و به چشم خود دیدم که غاز گلگونم، و "قطعة بعد اخرى" طعمهی این جماعت کرکس صفت شده و "کان لم یکن شیئن مذکورا" در گورستان شکم آقایان ناپدید گردید.
مرا میگویی، از تماشای این منظرهی هولناک آب به دهانم خشک شده و به جز تحویلدادن خندههای زورکی و خوشامدگوییهای ساختگی کاری از دستم ساخته نبود.
اما دو کلمه از آقای استاد بشنوید که تازه کیفشان گل کرده بود، در حالی که دستمال ابریشمی مرا از جیب شلواری که تعلق به دعاگو داشت درآورده به ناز و کرشمه، لب و دهان نازنین خود را پاک میکردند باز فیلشان به یاد هندوستان افتاده از نو بنای سخنوری را گذاشته، از شکار گرازی که در جنگلهای سوییس در مصاحبت جمعی از مشاهیر و اشراف آنجا کرده بودند و از معاشقهی خود با یکی از دخترهای بسیار زیبا و با کمال آن سرزمین، چیزهایی حکایت کردند که چه عرض کنم. حضار هم تمام را مانند وحی منزل تصدیق کردند و مدام بهبه تحویل میدادند.
در همان بحبوحهی بخوربخور که منظرهی فنا و زوال غاز خدابیامرز مرا به یاد بیثباتی فک بوقلمون و شقاوت مردم دون و مکر و فریب جهان پتیاره و وقاحت این مصطفای بدقواره انداخته بود، باز صدای تلفن بلند شد. بیرون جستم و فورن برگشته رو به آقای شکارچی معشوقهکش نموده گفتم: آقای مصطفیخان وزیر داخله شخصن پای تلفن است و اصرار دارد با خود شما صحبت بدارد.
یارو حساب کار خود را کرده بدون آنکه سرسوزنی خود را از تک و تا بیندازد، دل به دریا زده و به دنبال من از اتاق بیرون آمد.
به مجرد اینکه از اتاق بیرون آمدیم، در را بستم و صدای کشیدهی آبنکشیدهای به قول متجددین طنینانداز گردید و پنج انگشت دعاگو به معیت مچ و کف و مایتعلق بر روی صورت گلانداختهی آقای استادی نقش بست. گفتم: "خانهخراب؛ تا حلقوم بلعیده بودی باز تا چشمت به غاز افتاد دین و ایمان را باختی و به منی که چون تو ازبکی را صندوقچهی سر خود قرار داده بودم، خیانت ورزیدی و نارو زدی؟ د بگیر که این ناز شستت باشد" و باز کشیدهی دیگری نثارش کردم.
با همان صدای بریدهبریده و زبان گرفته و ادا و اطوارهای معمولی خودش که در تمام مدت ناهار اثری از آن هویدا نبود، نفسن و هقهق کنان گفت: "پسرعمو جان، من چه گناهی دارم؟ مگر یادتان رفته که وقتی با هم قرار و مدار گذاشتیم شما فقط صحبت از غاز کردید؛ کی گفته بودید که توی روغن فرنگی سرخ شده و توی شکمش آلوی برغان گذاشتهاند؟ تصدیق بفرمایید که اگر تقصیری هست با شماست نه با من."
بهقدری عصبانی شده بودم که چشمم جایی را نمیدید. از این بهانهتراشیهایش داشتم شاخ درمیآوردم. بیاختیار در خانه را باز کرده و این جوان نمکنشناس را مانند موشی که از خمرهی روغن بیرون کشیده باشند، بیرون انداختم و قدری برای به جا آمدن احوال و تسکین غلیان درونی در دور حیاط قدم زده، آنگاه با صورتی که گویی قشری از خندهی تصنعی روی آن کشیده باشند، وارد اتاق مهمانها شدم.
دیدم چپ و راست مهمانها دراز کشیدهاند و مشغول تختهزدن هستند و شش دانگ فکر و حواسشان در خط شش و بش و بستن خانهی افشار است. گفتم آقای مصطفیخان خیلی معذرت خواستند که مجبور شدند بدون خداحافظی با آقایان بروند. وزیرداخله اتومبیل شخصی خود را فرستاده بودند که فورن آن جا بروند و دیگر نخواستند مزاحم اقایان بشوند.
همهی اهل مجلس تأسف خوردند و از خوشمشربی و خوشمحضری و فضل و کمال او چیزها گفتند و برای دعوت ایشان به مجالس خود، نمرهی تلفن و نشانی منزل او را از من خواستند و من هم از شما چه پنهان با کمال بیچشم و رویی بدون آنکه خم به ابرو بیاورم همه را غلط دادم.
فردای آن روز به خاطرم آمد که دیروز یکدست از بهترین لباسهای نو دوز خود را با کلیهی متفرعات به انضمام مایحتوی یعنی آقای استادی مصطفیخان به دست چلاقشدهی خودماز خانه بیرون انداختهام. ولی چون که تیری که از شست رفته باز نمیگردد، یکبار دیگر به کلام بلندپایهی "از ماست که بر ماست" ایمان آوردم و پشت دستم را داغ کردم که تا من باشم دیگر پیرامون ترفیعرتبه نگردم.
پایان
پیش هر چیز برایت آرزو مندم که به خوبی ها عشق بورزی ونیکان و نیکی هم به تو روی بیاورند. آرزو دارم دوستانی داشته باشی برخی نادوست و برخی دوست دار که دست کم یکی درجمعشان مورد اعتمادت باشد،چون زندگی به دین گونه است، برایت آرزو مندم که دشمن نیز داشته باشی نه کم نه زیاد، درست به اندازه،تاگاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهند،که دسته کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،تا زیاده به خودت غره نشوی. همچنین برایت آرزو مندم صبور باشی نه باکسانی که اشتباهات کوچک میکنند که این کار ساده ای است بلکه باکسانی که اشتباهات بزرگ می کنند. امیدوارم به پرنده ای دانه بدهی و به آواز مرغ سحری گوش کنی وقتی که آواز سحر گاهیش راسر میدهد.چرا کهاز این راه احساسی زیبا خواهی یافت،به رایگان. امید وارم دانه هم به خاک بیفشانی،هرچند خرده بوده باشد و با روییدنش همراه شوی تا دریابی که زندگی چقدر دریک درخت جریان دارد. آرزومندم اگر به پول و ثروتی رسیدی ،آن را پیش رویت بگذاری و بگویی:این دارایی من است.فقط برای اینکه آشکار شود کدام یک ارباب دیگری است!آری پول ارباب بدی است اما خدمتگزار خوبی است. ودر پایان برایت آرزو مندم ای مهربان،همواره دوستی خوب و یکدل داشته باشی تا اگر فردا آزرده شده و یا پس فردا شادمان گشتی،باهم از عشق بگویید و دوباره شکوفا شوید.
آرزو
ویکتور هوگو
روزگاری بود که سه برادر درطول یک جاده ی خلوت وبادگیرهنگام غروب به رودخانه ای رسیدند که آنقدر عمیق بود که نمی شد ازآن عبورکرد وآن قدرخطرناک بود که نمی شد به سمتش شنا کرد.اگرچه این برادرها آموزشهای جادویی دیده بودند ازاین روبه سادگی چوب هایشان را تکان دادند وپلی برفراز آبهای خطرناک پدید آوردند.آن ها تا نیمه ازپل عبورکرده بودند که متوجه شدند راهشان توسط یک شخص شنل پوش بسته شده است. اومرگ بود.مرگ با آن ها سخن گفت.اوعصبانی بود که ازسه قربانی جدیدش فریب خورده است. مسافران معمولا درآب خفه می شدند.مرگ وانمود کرد که می خواهد به سه براردربه خاطرجادوییشان تبریک بگوید وگفت که هرکدام به خاطراین که به اندازه کافی باهوش بوده اند وازچنگ مرگ گریخته اند جایزه ای دریافت خواهند کرد.بنابراین بزرگ ترین برادرکه مرد کله شقی بود درخواست یک چوبدستی جادوی قدرتمند کرد که مثل ومانندی ندارد.چوب جادویی که همیشه دوئل ها را برای صاحبش ببرد.چوب جادویی که در منزلت جادوگری باشد که برمرگ چیره شده است.پس مرگ به سمت یک درخت پیرحرکت کرد.یک چوب را که ازشاخه آن آویزان بود شکل داد وآن رابه بزرگترین برادرداد.بعد برادر دومی که مردی متکبربود تصمیم گرفت مرگ راپیش ازپیش سرافکنده کند. اودرخواست کرد تاقدرتی داشته باشد تا مرده ها رازنده کند.بنابراین مرگ یک سنگ ازکناررودخانه برداشت وآن رابه دومین برادردادوگفت این سنگ توانایی زنده کردن مرده ها را دارد.سپس برادرجوانترکه متواضع ترین وهمین طورعاقلترین دربین آن سه بود وبه مرگ اعتماد نداشت از مرگ چیزی را درخواست کرد که به اواجازه دهد بدون اینکه توسط مرگ تعقیب شود ازآن جا برود ومرگ علی رغم میلش شنل نامرئی کننده اش را به اوداد.بعد مرگ کناری ایستاد وبه سه برادراجازه داد به راه خود ادامه دهند.دروسط راه برادران ازهم جدا شدند وبه سوی مقصد خویش ازیکدیگرجدا شدند.برادر اول تا یک هفته بعد درسفربود.اوقصد داشت به روستای دوردست سفرکند.به دنبال جادوگری می گشت که جرات کند با اوبجنگد.به طورعادی با داشتن همچین چوبی امکان نداشت درهیچ دوئلی شکست بخورد.برادربزرگ باغرور و تکبربه یک مهمانسرا رفت.درآن جا با صدای بلند گفت که یک چوب جادویی شکست ناپذیردارد که خود مرگ آن را بهش داده است.درست درهمان شب وقتی برادربزرگ به خواب رفت یک چوب جادوی اورا برداشت. وبرای آنکه برایش مشکلی پیش نیایدگلوی برادربزرگ راگوش تاگوش برید.به این ترتیب مرگ برادر بزرگ راازآن خودکرد.درهمین گیروداد برادردوم به سمت خانه اش رفت.اوسنگی راکه قدرت زنده کردن مردگان داشت راسه باردر دستش چرخواند.درحالی که شادی دروجودش موج می زد ناگهان پیکر دختری که قبل ازمرگش آرزو داشت با او ازدواج کند جلوی چشمانش ظاهرشد.اوسرد وناراحت بود و به وسیله ی یک پرده ی نامرئی ازبرادر دوم جدامی شد.دختربه دنیای فانی تعلق نداشت وواقعا عذاب می کشید. به همین دلیل به دنیای مردگان بازگشت.برادردوم به دلیل نا امیدی دیوانه شد وخودش راکشت وازآن مرگ شد.اما اگرچه مرگ سالهای زیادی به دنبال برادرکوچکترگشت ولی هرگز نتوانست اوراپیدا کند.مرگ زمانی براودست یافت که اوآن قدرپیرشده بود که شنل را ازتنش بیرون آورد وآن رابه فرزندش داد و او با مرگ مثل یک دوست قدیمی خوش وبش کردوبا مرگ همراه شد.
به تعداد آدم های دنیا راه هست برای رسیدن به خدا
براینانوا-قصابب-زندانی.
برای زندانی مادرمادر مرده خلاف کارم راه هست برای رسیدن به خدا.
مثلا وقتی که میخواید وارد یک خانه ای بشید.را ه های مختلفی وجود داره.یک بار کلیدی هست و وارد میشید.اگر کلید نبود شاه کلید اگر شاه کلید نبود سیمی دم باریکی فزمتری چیزی یا قلاب گرفتی طنابی و غیره .حالا زمانی هست که میخوان از خانه همسایه برید اونم اشکال نداره.
هیچ آدمی نیست که راه برای رسیدن به خدا نداشته باشه.
یکجایی هست که انسان از حیوان بیشتر میفهمد، و آن این است: تشخیص راه درست از غلط.
اما یکجای مهمتر هست که حیوان از انسان بیشتر میفهمد، و آن اینکه حیوان راه اشتباه را دوباره تکرار نمیکند، اما انسان دچار تکرار اشتباه میشود.
برای همین است که حیوانات تاریخ ندارند، اما انسانها با تکرار اشتباهاتشان تاریخ را میسازند
به راستی حرف زیبایی است چرا این قدر بعضی از انسان ها به خود می بالند اما هیچ فهم ندارند که بعضی از جانوران قابل خوردن نیستند و جهانی را اسیر بی شعوری خود میکنند.
وقتی که شما سوار لیمبوزین هستید خیلیا دوست دارن سوار ماشین کنار شما باشن اما وقتی که این لیمبوزین پنچر شه یکی نیست باشما که چرخ رو عوض کنه مکر کسی شما را دوست داشته باشه.
مواظب دوستای خوب باشیم از دست ندیمشان چون فقط اونان که میتانن چرخ های پنچر زندگی مان رو عوض کنن.
ایرانی بهدلیل آنکه در بیاعتمادی بزرگ شده است، به شیوههای مختلف سعی میکند مانع از تفسیر صحیح اقداماتش توسط دیگران شود، و یا تعمداً دیگران را به تفسیر خطا در مورد اعمال خود هدایت میکند
در حالیکه خودش سعی میکند با موفقیت اعمال دیگران را تفسیر کند
همینه که ژاپن با چین پیشرفت کردن ما ماندیم تو هزارسال پیش
ادامه مطلب
چرچیل :
ﺭﻭﺯی ﺳﻮﺍﺭ ﺗﺎکسی ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻓﺘﺮ BBC ﺑﺮﺍی ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ میﺭﻓﺘﻢ. ﻫﻨﺎمی ﻪ ﺑﻪ ﺁﺟﺎ ﺭﺳﻴﺪﻡ، ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻔﺘﻢ ﺁﻗﺎ ﻟﻄﻔﺎً ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺻﺒﺮ ﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﺮﺩﻡ
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻔﺖ : ﻧﻪ ﺁﻗﺎ ! ﻣﻦ میﺧﻮﺍﻫﻢ ﺳﺮﻳﻌﺎً ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻭﻡ ﺗﺎ ﺳﺨﻨﺮﺍنی ﺮﻴﻞ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﺍﺩﻳﻮ ﻮﺵ ﺩﻫﻢ .
چرچیل در ادامه میگوید : ﺍﺯ علاﻗﻪ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻭ ﺫﻭﻕ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻳ ﺍﺳﻨﺎﺱ ﺩﻩ ﻮﻧﺪی ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻡ !
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﺩﻳﺪﻥ ﺍﺳﻨﺎﺱ ﻔﺖ : ﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎی ﺮﻴﻞ ! ﺍﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﺪ ، ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﻢ ﺍینجا ﻣﻨﺘﻈﺮ میﻣﺎﻧﻢ !
پول حتی علایق و احساسات انسانها را عوض میکند !
پول ارزش پولش آدم هارو معین می کنه نه دانش آنها.
کنت اولاف(خطاب به بودلرها و اعضای جمع هنگام مچ گیری با بودلر ها)حالا یاد یکماجرایی افتادم.مدتی پیش سه بچه یتیم به پیشم آمدن (داشت یواش یواش مچاشانه میخواباند)اونا گفتن ما ثروت زیادی داریم که همشه گذاشتیم برای خودمان از بس که خود خواهیم.میخوایم چه طور شریک شدن رو یاد بگیریم.به ما یاد بده چه طور در برابر نیروی فیزیکی سرشار و فرا وان تسلیم بشیم.میدانین من بهاونا چه گفتم؟(مچ ویولت و کلاوس چیزی نماده بود خوابانده شودکه ویولت بازور مچ آن را به طرف مخالف چرخاند)ویولت گفت:هیچ وقت نباید تسلیم شد.(کلاوس کمی دیگر)کلاوس هیچ وقت نباید در شرایط ناگوار تسلیم شد.(سانی داشت بند کفش اولاف را باز می کرد و ویو لت کمی دیگر)وباید تلاش کرد تا به امن و امان برسی.(کلاوس کمی دیگر)کلاوس:وباید تلاش کرد تا دوستای مورد اعتماد پیدا کنی و بازهم تلاش(ویولت کمی دیگر)ویولت:تا دنیا بفهمه واقعا کی هستی.(در این هنگام سانی که بند کفش اولاف را باز کرده بود به بالا پرید و بودلرها مچ اولاف را خواباندند و مچ پای اولاف نماین شد و خال کوبی پای اورا دیدن).
پی نوشت۱:هیچوقت نباید تسلیم شد.
پی نوشت ۲:کسی که در نبرد با زندگی میخندد؛قابل ستایش است.
برنارد شاو
پی نوشت ۳: و در آخر هم بودلرها پیروز شدند.
پینوشت۴:اگر دوست داشتین فیلمشو ببینین یا کتابشو بخوانین.
هیچ وقت لحظه های خوش نمیان مگر خودمان بخوایم.
هیچ وقت خوشبخت نمیشیم مگر خودمانبخوایم.
لحظه هارو از دست ندیم چون آدم باید با چیز هایی که کوچین خوشحال باشه مثلا یکی که لامبورگینی داره خوشحاله هنر نکرده کسی که یک کتاب یا ماشین کوکی داره باهاش خوشحاله ایول داره.
روزهارو از دست ندیم به قول تونی استارک( تو فیلم انتقام جویان پایان بازی وقتی که به سال ۱۹۷۰ آمدن روبه پدرش گفت):هنگفت ترین پول توی جهان نمیتونه یک ثانیه رو بر گردانه.
پی نوشت۱:قدر لحظه هامان را بدانیم زود میگذرن.
پی نوشت۲:هرچی پولدار باشیم زمان همچنان کار خودشو انجام میده.
_اصلاً چرا باید بریم؟شاید الکی باشه. حمید این راگفت و ما وسط راهرو ایستادیم. _بابا، اگه واقعی باشه و کمک بخواد چه؟ ما که ضرری نمکنیم، نهایتش برمیگردیم دیگه.
از در حیاط خانه بیرون رفتیم و آقای ناظم گفت:_حالا باید کدام طرفی بریم؟ دختر حمید گفت:_ساختمان شورا از ای طرفه(و به طرف چپمان اشاره کرد)البته مدتیه بستنش و متروکه مانده، چند دقیقه بیشتر راه نیست.
پس از چند دقیقه به محوطهی بالای روستا رسیدیم، چندین درخت این جا و آنجا به چشم میخوردند و یک حوض مجمسه ای از زنی که کوزهای برروی شانهاش بود روبهروی ساختمان قرار داشت.حوض خالی بود و خشک و ساعت از کار افتادهای بالای منارهی ساختمان بود که روی ساعت ۳:۳۷ دقیقه، ایستاده بود.دختر حمید گفت:_ای یه ساختمانه، بانمای کارت پستالی، ای بناها اولین بار زمان قاجار ساخته شدهن و ترکیبی از هنر معماری ایرانی و اروپائیهَ.اون بالاهم یه ساعته که با اعداد یونانی و فارسی زمان ره نشان میده و.
حمید گفت:_باشه دیه، ای هی هی تعریف مکنه، بریم تو ببینیم چه خبره!
در ساختمان باز بود و برق هم نداشت.این جا و آنجا، چندین چراغ نفتی به چشم می خوردند و چلچراغی که چندین شمع نیم سوخته رویش قرار داشتند. روی یکی از دیوارهای روبهروی پنجره عکس چندین نفر که دستار و کلاه برسرداشتند به چشم میخورد.این طرف ساختمان نور بیشتری داشت.دختر حمید گفت:_فکر کنم منظورش از کلاهبهسران پشت میز، این پرترهست که اینجاست. عمامه و کلاه توی نگاره موجوده و همه پشت میز.
_حدس میزدم که میاین. صدایی در تاریکی این را گفت و صاحب صدا جلو آمد.از نوری که از پنجره میامد دختری جوان را دیدیم که شیئی دورگردنش می درخشید. آقای ناظم گفت:_مه اینه میشناسم، همونی بود که تو قطاره بود، تو یارو روستورانهم بود. هوای طوفانی.
گفتم:_آره، شما اینجا چهکار مکنین؟
شیٔ براق دور گردنش را کمی جابهجا کرد و گفت:_خب، نمیدانم از فعالیت های اخیر حاجیعلی خبر دارین یا نه، ولی درحال حاضر او مخواد سرپرستی کل ای آبادیه بدست بگیره. کارن گفت:_خو بگیره، مگه چه میشه؟
دختر کمی عصبانی شد و گفت:_مگه نمیدانین افتاده دوره داره میگه همه توی ای آبادی سهم دارن، باید معدن بزنیم، خانه های جدید بسازیم، کشاورزی جدید انجام بدیم؟ اصلاً میدانین ای کشاورزی جدیده، چقدر سطح آب رودخانه های اینجاره آورده پایین؟ وقتی میتوانستیم با گذرمسیر رودخانه ها با یکمی صبر، آبیاری محصولامان کنیم و بهترین بهره ره ببریم؟
حمید گفت:_به ما که ربطی نداره، دخترم، زود بیابریم! _پس به کی ربط داره؟ نکنه ترسیدی؟ فکرمکنی باای روشی که ای در پیش گرفته، دیگه آبی بری زمینات میمانه؟ یا فکر کردی وقتی او بشه سرپرست اینجا، کاری به کسب و کارت نداره؟ حمید گفت:_ او خیلی داره زحمت میکشه! _آره، زحمت میکشه بری منفعت خودش و نابودی ای آبادی و ده های اطراف! کارن دستی به چانه اش کشید و گفت:_از حق نگذریم، راست میگه، الآن با او معدنی که زده، کوه هارهَ تخریب کرده، رودخانه که تابستان برسه بدجور آبش کم میشه،الآن زمستانه حسش نمکنیم. من گفتم: _حالا ماباید چه کار کنیم؟ دخترپیشخدمت که باحرف های ما کمی امیدوار شده بود، گفت:_اولش ماباید گروه تشکیل بدیم، یک تیم باشیم تا مرحله به مرحله پیش بریم.تو مرحلهی اول ما تاجایی که میتوانیم باید افراد آبادیه به سمت خودمان بکشیم. سپس روبه کارن کرد و گفت:_شما باید برین اون خانومه بندبازه بیارین، خیلی به کمکش احتیاج داریم.
سپس روبه آقای ناظم کرد و گفت:_شما و همسرتان برین پزشک دهکدهره بیارین. آقای ناظم گفت:_یه لحظه وایسین مه که زن ندارم، بعدشم منظورتان از پزشک دهکده، محموده؟ _خب نامزدتان، بله دیگه، آقای محمود.
_من نامزدهم ندارم. _خو، دختر ای آقای نسبتاً کچل که دلداهی اون هستین.
_نه، نه.
دختر که دیگر عصبانی شده بود گفت:_ای هی، خوحالا هرکی مه هست، ولی ضایع ست از برخوردتان باهم دیگه که. حمید با خشم گفت:_ضایع ست که چه؟ _اصلاً هیچی، یادت باشه توام مجبوری که کمکمان کنی، چه خوشت بیاد، چه نیاد!
کارن کنار من آمد و گفت:_اینایی که توی عکسن، کیان؟ گفتم:_اینا اعضای مجلس موقت ملّی کرمانشاه اند، زمان جنگ جهانی اول. سال ۱۲۹۵.
_آها، خب او جمله ای که آلبر کامو میگفت چه بود؟
کمی فکر کردم و گفتم:_همیشه به دوردستها فکر کن. آنجاست که حقیقت را خواهی یافت.»
درباره این سایت